سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوستالوژی دل ....

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خودت را خوب نگاه کن او را میشناسی

    نظر

 

 این تابلو را به دیوار اتاق می‌زنی، آن قالیچه را جلوی پلکان می‌اندازی، راهرو را جارو می‌کنی، مبل‌ها بهم ریخته است. مهمان‌ها دارند می‌رسند و هنوز لباس عوض نکرده‌ای. در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهایت مانده است

 غرق در همین کشمکش‌ها و گرفتاری‌ها و مشغولیات و خیالات می‌روی و می‌آیی و می‌دوی و می‌پری که ناگهان... سر پیچ پلکان جلویت یک آینه است، از آن رد نشو

 لحظه‌ای همه‌چیز را رها کن

لحظه‌ای همه چیز را رها کن؛ بایست و با خودت روبرو شو

نگاهش کن! خوب نگاهش کن! او را می‌شناسی؟

دقیقا وراندازش کن، کوشش کن درست بشناسی‌اش، درست به جایش آوری

فکر کن ببین این همان است که می‌خواستی باشی؟

اگر نه پس چه کسی و چه کاری فوری تر و مهم‌تر از اینکه همه این مشغله‌های سرسام آور و پوچ و و روزمره و تکراری و زودگذر و تقلیدی و بی دوام و بی قیمت را از دست و دوشت بریزی و... به او بپردازی و او را درست کنی

فرصت کم است، مگر عمر آدمی‌ چند هزار سال است؟

چه زود هم می‌گذرد، مثل صفحات کتابی که باد ورق می‌زند؛ آن هم کتاب کوچکی که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد

 خودت را خلاص کن

بایست و با خودت روبرو شو